خانهی کوچکی کنار یک جنگل بزرگ بود. توی این خانه، پیرزنی زندگی میکرد و توی این جنگل، گرگ پیری. یکشب، گرگ به خانهی پیرزن آمد و درخواست شام کرد. پیرزن در را باز کرد و گرگ را به داخل خانه فراخواند و گفت: «بفرمایید تو!»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه گویی
قصه کودکانه خیالی: چطور گلوی نهنگ تنگ شد؟
سالهای سال پیش، توی یک دریای بزرگ، نهنگ خیلیخیلی بزرگی زندگی میکرد. دم نهنگ خیلی قوی بود، دندانهایش تیز بودند و دهانش بهاندازهی دروازهی یک شهر باز میشد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: طولانیترین قصه دنیا / زندگی ما طولانی ترین قصه دنیاست
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمیکرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما میگفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانیتر، بهتر!»
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: سه خواهر / مهربانی مایه شادی روح است
روزی روزگاری توی یک کلبهی چوبی، مادری با سه دخترش زندگی میکرد. مادر از صبح تا شب کار میکرد تا چرخ زندگیشان را بچرخاند و دخترهایش را بزرگ کند.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: مورچه اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟ / داستانی شبیه قصه کک به تنور
یکی بود، یکی نبود. توی یک ده کوچک، پیرزنی زندگی میکرد که نان میپخت؛ چه نانهای خوشمزهای! وقتی بوی نانهای خاله پیرزن توی هوا میپیچید
بخوانید