در روزگار قدیم کشاورزی بود به نام کنستانتین که با همسرش در کنار مزرعهشان زندگی میکردند. در آن سال آنها در مزرعهی خود کلم کاشته بودند و خروس و مرغهایشان چاق و راضی در مزرعه به گردش و چریدن مشغول بودند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه کودکان
داستان کودکانه آبنبات و تندباد خانم
خانم گربه 4 تا بچهی کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آنها شیر میداد و مواظبشان بود تا سالم بمانند و بزرگ شوند. خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود.
بخوانیدقصه کودکانه من، طوطی و پدربزرگ در باغ وحش
آن روز، وقتیکه با پدربزرگم و طوطي از باغوحش برگشتيم، همهاش به فکر جانورهاي باغوحش بودم. حتي شب، موقع خواب به آنها فکر میکردم.
بخوانیدقصه خردسالان: بزی بود و بزی نبود …
یکی بود و یکی نبود. بزی بود و بزی نبود. بزی که بود، دو شاخ بلند داشت، دو پای تیز داشت، و دندانهایی داشت که سنگ را هم خُرد میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه، بچه غول ها و بازی با درخت نخل
یکشب، وقتی نخلستان ساکت بود، دیو سیاه آمد و یک نخل بلند را برداشت. نخل گفت: «مرا کجا میبری؟» دیو گفت: «تو را میبرم تا با بچههایم بازی کنی!»
بخوانید