بابا علی پیرمرد مهربان و زحمتکشی بود که یک مزرعهی قشنگ گندم داشت. بابا علی برای گندمهایش خیلی زحمت میکشید و کار میکرد، تا آنها بهموقع بزرگ و پُردانه بشوند.
بخوانیدTag Archives: قصه کودکانه
قصه کودکانه پیش از خواب: دوستان جدید || تنها نباشیم!
صبح یک روز آفتابی و قشنگ، حسین کوچولو جلو در خانهشان ایستاده بود و به بچههایی که توی کوچه باهم بازی میکردند نگاه میکرد. بچههایی که هیچکدام از آنها را نمیشناخت.
بخوانیدقصه کودکانه: یک هدیهی زیبا || به یکدیگر هدیه بدهیم!
نزدیک یک دهکدهی قشنگ، پسر کوچولوی زبروزرنگی با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرد. اسم این پسر «نمکی» بود. نمکی مثل اسمش خیلیخیلی بانمک بود. مادربزرگ و همهی مردم دهکده او را دوست داشتند. چون نمکی پسر مهربان و باادبی بود.
بخوانیدقصه کودکانه: لبخند بزن نهال کوچک! || همیشه شاد و امیدوار باشید!
باغ قشنگ و باصفایی بود که درختان بلند و زیادی، با تنههای محکم و قوی داشت؛ درختهایی که میوههای خوشمزه میدادند مثل: درخت گیلاس، درخت سیب، درخت هلو و درخت آلبالو. این باغ درختهای دیگری هم داشت که میوه نمیدادند، اما سبز و خرم بودند
بخوانیدقصه کودکانه: جیرجیرک کوچولو || هرکسی را بهر کاری ساختند.
جیرجیرک چشمهای کوچولو و قشنگش را باز کرد و دید وقتش شده، موقع جیرجیر کردن است. جیرجیرک کوچولو همینکه میدید خورشید خانم میرود تا بخوابد، میفهمید که شب شده و موقع جیرجیر کردن است.
بخوانید