Tag Archives: قصه کودکانه

قصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!

قصه-شب-کودک-پسرک-و-عکس-کوچولو

روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکس‌هایش را پیدا نکرد. او پیش‌ازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود. عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمی‌دانست کجاست...

بخوانید

قصه کودکانه: آب‌نبات سفید و مگس‌ها || حجاب داشتن به نفع خودته!

قصه-شب-کودک-آب‌نبات-سفید-و-مگس‌ها

روزی از روزها توی یک ظرف شیرینی‌خوری، آب‌نبات‌ها باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. آب‌نبات زرد گفت: «همه، آب‌نبات زرد دوست دارند.» آب‌نبات قرمز گفت: «نه، بچه‌ها آب‌نبات قرمز دوست دارند.» آب‌نبات سفید گفت: «من که می‌گویم بچه‌ها آب‌نبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمی‌کنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»

بخوانید

قصه کودکانه: مورچه‌ها و دانه‌ی گندم | تنبلی خیلی زشته!

قصه-شب-کودک-مورچه‌ها-و-دانه‌ی-گندم

در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانه‌شان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانه‌ای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچه‌ها راه افتادند. یکی از آن‌ها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چه‌کاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمی‌شود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»

بخوانید

قصه کودکانه: گردوهای کلاغ | حرص و طمع کار خوبی نیست.

قصه-شب-کودک-گردوهای-کلاغ

کلاغی بود که گردو را خیلی دوست می‌داشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را می‌آورد آب از دهان او سرازیر می‌شد. این کلاغ همیشه با خودش می‌گفت: «می‌شود من یک روز لانه‌ام را پر از گردو کنم، آن‌قدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»

بخوانید

قصه کودکانه: دریاچه‌ای پر از قو || در کنار دوستان، تنها نیستیم!

قصه-کودکانه-دریاچه‌ای-پر-از-قو

دریاچه‌ی زیبایی بود، آبی آبی. این دریاچه کنار کوه‌هایی پر از درختان سبز قرار داشت. توی دریاچه پر بود از ماهی‌های رنگارنگ. روی دریاچه پر بود از قوهای سفید و زیبا؛ اما بین این قوهای سفید، قوی سیاه قشنگی بود که از رنگ خودش خوشش نمی‌آمد.

بخوانید