Tag Archives: قصه کودکانه

قصه کودکانه پیش از خواب: دکمه‌ بازیگوش / دنیا دیدن بهتر از دنیا خوردن است

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-دکمه‌ی-بازیگوش

روی لباس مینا کوچولو سه تا دکمه بود. دکمه‌ی وسطی شیطان و بازیگوش بود. آرام و قرار نداشت. تکان تکان می‌خورد و بازی می‌کرد. روزی از روزها آن‌قدر بازی کرد که شل شد. فقط به یک نخ آویزان بود. مینا هم حواسش نبود. چون‌که توی حیاط سرگرم بازی بود.

بخوانید

قصه کودکانه: کلاغ و کبوتر || دوستان خوب با همدیگه قهر نمی کنند!

قصه-شب-کودک-کلاغ-و-کبوتر

کبوتر و کلاغی همسایه بودند. آن‌ها سال‌ها بود که همدیگر را می‌شناختند. آشیانه‌ی کلاغ بالای یک درخت کاج بود. لانه‌ی کبوتر هم روی یک بام، زیر یک تاق کوچک. هر چه بگویم که این کبوتر و کلاغ چه قدر همدیگر را دوست داشتند، بازهم کم گفته‌ام.

بخوانید

قصه کودکانه: گل قالی و گل خالی | باهم دوست باشیم تا تنها نباشیم!

قصه-شب-کودک-گل-قالی-و-گل-خالی

توی یک خانه‌ی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن می‌گویند گل قالی. گل قالی از وقتی‌که یادش می‌آمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود.

بخوانید

قصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهم‌تر از زور و قدرت است!

قصه-شب-کودک-روباه-و-پلنگ-جوان

روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز می‌خواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چه‌کار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمی‌توانی به شکار بروی!»

بخوانید