یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی بود که هیچوقت ساکت و آرام نبود. گوسفندها و بزها به او میگفتند: «کاشکی زنگوله به گردن تو میافتاد.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه کودکانه
قصه کودکانهی: گرگ و خرگوش باهوش || گول آدم بدها رو نخورید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گرگی از جایی میگذشت. گرگ، سر راه خودش چند هویج تازه دید. با خودش گفت: «هویج، غذای خرگوش است. خرگوش هم غذای گرگ است.
بخوانیدقصه کودکانهی: بازی هندوانه و طالبی و خربزه || همدیگه را هل ندهید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جالیز، هندوانه و خربزه و طالبیای باهم دوست بودند. بله، این سه تا دوست، همیشه باهم میگفتند و میخندیدند و خوش بودند.
بخوانیدقصه کودکانهی: گوزن و فیل || مسخره کردن دیگران کار بدی است!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید.
بخوانیدقصه کودکانهی: خاله مهربان و موش || باهمدیگه اتحاد داشته باشید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد میشود. باید اینها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»
بخوانید