Tag Archives: قصه کودکانه

قصه کودکانه: مرد بارانی و عروسک آفتابی

قصه کودکانه مرد بارانی و عروسک آفتابی

دختر کوچولویی بود به اسم جین. مادر جین برایش یک اسباب‌بازی جالب خریده بود که به آن خانه‌ی آب‌وهوایی می‌گفتند. این خانه طوری بود که در هوای بارانی، مرد بارانی از توی خانه بیرون می‌آمد و در هوای آفتابی، عروسک آفتابی.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: بزرگ‌ترین خانه، برای عنکبوت پادراز

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-بزرگ‌ترین-خانه،-برای-عنکبوت-پادراز

یک عنکبوت پادراز بود که می‌خواست بزرگ‌ترین خانه‌ی دنیا را برای خودش بسازد، بنابراین دو تا درخت بزرگ انتخاب کرد؛ یکی این سر دنیا، یکی آن سر دنیا. بعد هم رفت و نشست روی شاخه‌ی درختی که این سر دنیا بود، و شروع کرد به تار تنیدن.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: نخودک تنبل / تنبلی کار خوبی نیست!

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-نخودک-تنبل

یکی بود، یکی نبود. یک نخودک بود که خیلی تنبل بود. می‌خورد و می‌خوابید و دست به هیچ کار نمی‌زد. همه‌ی کارها را ننه‌اش می‌کرد. هرچه ننه‌اش می‌گفت: «نخودک، بلند شو از خانه بیرون برو، کاری بکن، نانی به خانه بیاور»، به گوشش فرونمی‌رفت.

بخوانید

قصه کودکانه: کوتوله ناقلا و غول دندان‌طلا / زرنگی بهتر از زور است!

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-کوتوله-ناقلا-و-غول-دندان‌طلا

سه تا کوتوله بودند زرنگ و شجاع و ناقلا. می‌خواستند بروند به جنگ غول دندان‌طلا. آقا غوله، خواهر موطلاییِ آن‌ها را دزدیده بود. چون‌که می‌خواست با موهای طلایی او، دندان طلایش را خلال کند. این، عادت غول دندان‌طلا بود. دخترهای موطلایی را می‌دزدید و با تار موهایشان خلال‌دندان درست می‌کرد.

بخوانید