بایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه کودکانه

قصه کودکانه: به دنبال بلندترین نردبان دنیا || نردبان اندیشه

قصه-کودکانه-به-دنبال-بلندترین-نردبان-دنیا

در جنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می‌کرد. اسم این بچه میمون، «بازیگوش» بود. چون از موقع سر زدن آفتاب تا وقت غروب، می‌دوید و بازی می‌کرد، از تنۀ درختان بالا می‌رفت، روی شاخه‌ها تاب می‌خورد،

بخوانید

قصه کودکانه: کره‌اسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما می‌آید.

قصه-کودکانه-کره‌اسب-کوچولو

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچ‌کس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کره‌اسب سفید کوچولویی زندگی می‌کرد. کره‌اسب کوچولو هرروز صبح از علف‌های تازۀ دشت می‌خورد و دورتادور آن می‌دوید و بازی می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه: نرگس و گل‌های باغچه || گل ها را نچینیم

قصه-کودکانه-نرگس-و-گل‌های-باغچه

عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانه‌شان برد. نرگس به همه‌جا نگاه می‌کرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمن‌های سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی می‌خندید؛

بخوانید

قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!

قصه-کودکانه-اَبرِ-کوچولو-بِبار!

یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می‌باریدند و مزارع آن‌ها را سیراب می‌کردند.

بخوانید