یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی یک توپ خرید. یک توپ قشنگ با خطهای قرمز و سفید. پسر کوچولو توپ را توی اتاقی گذاشت و با آن بازی کرد.
بخوانیدTag Archives: قصه پیش از خواب
قصه کودکانهی: چکمههای پسر کوچولو || فصل زمستان چکمه بپوشید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمهی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمهها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمهها را کی بپوشم؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ سفید و قندان || جای توپ توی آشپزخانه نیست.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ کوچولوی سفید آمد توی یک خانه. توپ کوچولو اول توی حیاط بود. بعد توی اتاق رفت و آخر هم رفت توی آشپزخانه.
بخوانیدقصه کودکانهی: گنجشک کوچولو و باران || بچهها نباید بیاجازه جایی بروند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه.
بخوانیدقصه کودکانهی: گنجشک و انگور || به حرف بزرگترها بادقت گوش بدید!
روزی روزگاری خانم گنجشکی بچههایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچههای خوبم. امروز میخواهم برای شما از یک غذای خوشمزهی گنجشکها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»
بخوانید