یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بچههای کوچک توی حیاط داشتند بازی میکردند. توپ آنها، یک توپ آبی کوچک بود. بچهها توپ آبی را اینور و آنور میانداختند و دنبالش میدویدند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه پیش از خواب
قصه کودکانهی: خرگوش و کلاغ و گردو || زود عصبانی نشید!
روزی روزگاری خرگوشی از لانهاش بیرون آمد تا برای بچههایش هویج پیدا کند. هویج که غذای خرگوش است کجاست؟ این غذای خرگوشها زیر زمین است؛ یعنی ریشهی هویج که زیرخاک بزرگ میشود.
بخوانیدقصه کودکانهی: عروسک و قوطی کبریت || بازی با آتش خطرناکه!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها عروسک دختر کوچولویی توی اتاق، تکوتنها بازی میکرد. عروسک سوار ماشینها میشد و بیب بیب میگفت و دنبال اسبهای اسباببازی میدوید.
بخوانیدقصه کودکانهی: مگس، دوست عروسک کوچولو || بچه باید تمیز باشه!
روزی از روزها عروسک کوچولو رفت و پنجرهی اتاق را باز کرد. یکدفعه از بیرون مگسی توی اتاق آمد و اینور و آنور رفت و وز و وز کرد. عروسک کوچولو مگس را نگاه کرد و گفت: «چرا آمدی توی اتاق؟ مگر هر جا که پنجره باز است مگس باید آنجا برود؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: لباس بارانی و روز برفی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها دخترِ کوچولو نان و چای صبح خود را که خورد گفت: «مادر امروز هوا خیلی سرد شده، بازهم به خانهی خاله خورشید میرویم؟»
بخوانید