داستان شب: روزی روزگاری شیری از صحرایی میگذشت. تا آنوقت شیر، صحرا را ندیده بود و نمیدانست چه حیوانهایی در آنجا زندگی میکنند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه پیش از خواب
قصه شب کودک: باد و پیراهن کوچولو || به همدیگر تذکر بدهیم!
داستان شب: روزی از روزها روی بام یک خانهی کوچک سروصدایی بلند شد. سروصدایی که آن را فقط رخت و لباسها و گیرهها و طناب روی بام شنیدند.
بخوانیدقصه شب کودک: سوزن و نخ کوچولو || یکدیگر را اذیت نکنیم!
داستان شب: روزی از روزها، توی یک اتاق کوچولو، یک تکه نخ کوچولو افتاد کنار یک سوزن نخ که تا آنوقت سوزن ندیده بود. گفت: «تو کی هستی و اینجا چهکار میکنی؟»
بخوانیدقصه شب کودکانه: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟
داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانهاش بیرون آمد. او نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا میتوانم مرغ و خروس بگیرم. امروز میخواهم بهاندازهی چند روز غذا جمع کنم.»
بخوانیدقصه شب کودکانه: سیب و خرگوش و زرافه || همدیگر را قشنگ صدا بزنیم
داستان شب: روزی روزگاری خرگوشی که لانهاش نزدیک جنگل بود به راه افتاد تا غذای خوشمزهای پیدا کند. او نمیخواست مثل هرروز هویج بخورد. این بود که به راه افتاد تا یک درخت سیب پیدا کند.
بخوانید