یکی بود یکی نبود. کرم سفید کوچولویی بود که همه او را «بَندی» صدا میکردند. چون تمام تنش بندبند بود. بندی کوچولو خیلی دوست داشت آواز بخواند. برای همین هم از صبح تا شب همینطور یکسره آواز میخواند؛ اما چه فایده! هیچکس صدای آواز بندی کوچولو را نمیشنید.
بخوانیدTag Archives: قصه پیش از خواب
قصه کودکانه: ستارهی مهربان || تاریکی که ترس نداره!
حمید کوچولو پسر خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش در خانهی کوچکی زندگی میکند. وقتی حمید کمی کوچکتر بود، یک اخلاق بد داشت؛ شبها از تاریکی میترسید و حاضر نبود تنهایی سر جای خودش بخوابد. دلش میخواست همیشه پدر و مادرش آنقدر کنارش بمانند
بخوانیدقصه کودکانه: کی آقا خلیل را خبر کرد؟ || همکاری و اتحاد بهتر از رقابت است
در روستایی کوچک و باصفا پیرمرد خوب و مهربانی زندگی میکرد به نام «بابا رحیم». بابا رحیم توی این دنیای بزرگ بزرگ یک طویلهی کوچک داشت. در گوشهای از این طویله جای گرم و راحتی برای مرغ و خروسهایش درست کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گربه کوچولو و کبوتر سپید || دوست خوب چه خوبه!
روزی روزگاری، بچهگربهی کوچک و ملوسی به اسم «پیشی» با مادرش در باغچهی باصفایی زندگی میکرد. پیشی موهای سفید و بلندی داشت، با روبانی قرمز و قشنگ به دور گردن.
بخوانیدقصه کودکانه: قویترین قورباغهی برکه
یک صبح قشنگ بهاری، قورباغه کوچولو از خانهاش بیرون آمد تا توی آب برکه صورتش را بشوید. وقتی عکس خودش را در آب دید، کمی فکر کرد و گفت: «نه، اینطور نمیشود. من باید بزرگترین و قویترین حیوان این جنگل بشوم، این دست و پای کوچولو به درد هیچ کاری نمیخورد»
بخوانید