نزدیک یک دهکدهی قشنگ، پسر کوچولوی زبروزرنگی با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرد. اسم این پسر «نمکی» بود. نمکی مثل اسمش خیلیخیلی بانمک بود. مادربزرگ و همهی مردم دهکده او را دوست داشتند. چون نمکی پسر مهربان و باادبی بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه پیش از خواب
قصه کودکانه: لبخند بزن نهال کوچک! || همیشه شاد و امیدوار باشید!
باغ قشنگ و باصفایی بود که درختان بلند و زیادی، با تنههای محکم و قوی داشت؛ درختهایی که میوههای خوشمزه میدادند مثل: درخت گیلاس، درخت سیب، درخت هلو و درخت آلبالو. این باغ درختهای دیگری هم داشت که میوه نمیدادند، اما سبز و خرم بودند
بخوانیدقصه کودکانه: جیرجیرک کوچولو || هرکسی را بهر کاری ساختند.
جیرجیرک چشمهای کوچولو و قشنگش را باز کرد و دید وقتش شده، موقع جیرجیر کردن است. جیرجیرک کوچولو همینکه میدید خورشید خانم میرود تا بخوابد، میفهمید که شب شده و موقع جیرجیر کردن است.
بخوانیدقصه کودکانه: سهچرخهی قرمز || ارزش دوستان خوب!
رضا کوچولو آن روز صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد. چون پدرش که مدتی در سفر بود، شب پیش برگشته و یک سهچرخهی کوچک و قرمز برای رضا آورده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوشهای خرگوش بازیگوش || همانطوری که هستیم زیبا هستیم.
خرگوش کوچولویی بود که در یک جنگل قشنگ و سرسبز زندگی میکرد. یک روز خرگوش کوچولو همراه مادرش به کنار رودخانه رفت تا آب بیاورند، ناگهان در آب، عکس خودش را دید.
بخوانید