مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. بعد به آنها گفت: «من دیگر پیر شدهام و مرگم نزدیک است. برای همین میخواهم آیندهی شما را تأمین کنم.
بخوانیدTag Archives: قصه پیش از خواب
قصه کودکانه: گل میخک / پسری که آرزوهایش برآورده می شد
روزی، روزگاری حاکمی زندگی میکرد که فرزند نداشت. زن او هرروز به باغ میرفت و به درگاه خدا التماس میکرد که فرزندی به او بدهد. عاقبت فرشتهای از آسمان آمد و به او گفت: «خوشحال باش که بهزودی خداوند پسری به تو میبخشد که هر آرزویی بکند، آرزویش برآورده میشود.»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: غاز طلایی / خوش قلب و مهربان باش
مردی سه پسر داشت. اسم کوچکترین پسرش را «کودن» گذاشته بودند. آنها به او اجازه نمیدادند دست به کاری بزند و همیشه او را نادیده میگرفتند. روزی پدر، پسر اول را به جنگل فرستاد تا چوب بیاورد.
بخوانیدقصه کودکانه: استخوان آوازه خوان / خون مظلوم گریبان ظالم را می گیرد
روزی روزگاری، سرزمینی بود که هیچکس در آنجا آسایش و راحتی نداشت. گرازی وحشی مزارع کشاورزان را خراب میکرد دامهای آنها را میکُشت و شکم مردم را با دندانهایش پاره میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: پرنده ی گمشده / وفاداری و اتحاد رمز پیروزی
روزی روزگاری جنگلبانی بود که همسرش مرده بود و او با پسر کوچکش زندگی میکرد. روزی از روزها، او به دنبال شکار به جنگل رفت. همینکه وارد جنگل شد، صدای جیغی را شنید. به دنبال صدا رفت تا به یک درخت بلند رسید.
بخوانید