سالها پیش، در سرزمین سوئیس اشراف زاده پیری زندگی میکرد. او تنها یک پسر داشت که چندان باهوش نبود و نمیتوانست چیزی بیاموزد.
بخوانیدTag Archives: قصه پریان
افسانهی دختر بدون دست / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزگاری، آسیابانی بود که روز به روز فقیر و فقیرتر میشد. سرانجام غیر از آسیاب و درختی در پشت آسیاب چیزی برایش باقی نماند.
بخوانیدافسانهی کفشدوزک و مگس / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، کفشدوزک و مگسی باهم زندگی میکردند. آنها نوشیدنیها و سرکههایشان را در پوست تخم مرغ نگه میداشتند.
بخوانیدافسانهی موهای طلایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
زن فقیری بود که از تولد پسر کوچکش بسیار خوشحال بود. پسرک خالی بر پیشانی داشت، برای همین پیش بینی میکردند که در چهارده سالگی با دختر پادشاه ازدواج کند.
بخوانیدافسانهی استخوان آوازخوان / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، در سرزمینی یک گراز وحشی زندگی میکرد که مشکل بزرگی برای مردم آنجا به وجود آورده بود.
بخوانید