یکی بود یکی نبود، ملکه پیری بود که شوهرش سالها پیش مرده بود. او و تنها دختر زیبایش باهم زندگی میکردند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه پریان
افسانهی فرزند گمشده / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، ملکه ای بود که خداوند به او فرزندی نداده بود. او شب و روز به درگاه خداوند دعا میکرد و از خدا میخواست به او یک پسر یا یک دختر عطا کند.
بخوانیدافسانهی روباه و گربه / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی گربه ای در جنگل روباهی را دید. با خود فکر کرد: «او موجودی زرنگ، باهوش و دنیادیده است. بهتر است بروم و سر صحبت را با او باز کنم.»
بخوانیدافسانهی گرگ مغرور / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روباهی برای گرگی از قدرت بیش از اندازه انسان سخن گفت و شرح داد که هیچ حیوانی حریف او نمیشود.
بخوانیدافسانهی سه پسر خوشبخت / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، پدری بود که سه فرزند داشت. روزی آنها را صدا زد، به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد
بخوانید