Tag Archives: قصه های گلستان

قصه‌های مُلستان: شیر یا خط؟ || راز خوشبختی و بدبختی

قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-شير

میان دو شهر جابلقا و جابلسا یک آبادی کوچک بود که دو حاکم جابلقایی و جابلسایی بر سر آن اختلاف داشتند. این‌یکی می‌گفت آبادی جزء جابلقاست، آن‌یکی می‌گفت جزء جابلساست. سال‌ها بر سر تصرف آن گفتگو داشتند

بخوانید

قصه‌های مُلستان: سیخ کبریت | صرفه‌جویی از یک نخ کبریت شروع می‌شود

قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-سيخ

در ده، یک حمام عمومی وجود داشت و کسی بانی خیرِ آن را نمی‌شناخت. مردم تا یادشان بود آن حمام هم بود و مال کسی نبود، مال همه بود. مردم به حمام می‌رفتند و وقتی می‌آمدند بیرون می‌گفتند خداوند بانی خیر را بیامرزد.

بخوانید

قصه‌های مُلستان: عاقلانه || نسل بی‌سواد و بی‌مهارت، نسل سوخته است

قصه‌های مُلستان: عاقلانه || نسل بی‌سواد و بی‌مهارت، نسل سوخته است 1

دو عاقل در راهی می‌رفتند. یکی از آن‌ها مسافتی جلوتر بود و آهسته می‌رفت. دیگری از دنبال می‌آمد و تندتر می‌رفت. وقتی به هم رسیدند آن که رسیده بود سلام کرد و آن‌که مانده بود جوابش را داد.

بخوانید

قصه‌های مُلستان: مردی که یکی را دوتا می‌دید || گناه دوبرابر

قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-مرد

مردی بود که چشمش «اَحوَل» [لوچ] بود یعنی یکی را دو تا می‌دید و از بس به این علت در کار خود اشتباه می‌کرد کار مرتبی به او نمی‌دادند. در شمردن اشتباه می‌کرد، در راه رفتن اشتباه می‌کرد

بخوانید