بایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه های پریان

قصه کودکانه پریان: شاهزاده‌ای که اسباب‌ بازی بود

قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-اسباب‌بازی-بود

در روزگاران قدیم، آن‌طرف دره‌ها و تپه‌ها و دریاها، شاهی حکومت می‌کرد که برای مردمان سرزمینش، شاه بسیار خوبی بود. او با ملکه‌ی بسیار زیبایی ازدواج کرده بود. ملکه خوشحال و شاد بود. پری کوچکی دوست او بود که نامش «تابورت» بود.

بخوانید

قصه کودکانه پریان: علی و طوطی || مهربانی با حیوانات

قصه-پریان-علی-و-طوطی

در روزگار قدیم پسری به نام علی بود که با پرندگان با مهربانی رفتار می‌کرد. یک روز صبح که علی برای قدم زدن به جنگل رفته بود، پرنده‌ی زیبایی را نزدیک درختی دید. او تابه‌حال نظیر این پرنده را ندیده بود. پرنده بال‌های رنگارنگ داشت. بال‌های او قرمز، آبی و طلایی بود.

بخوانید

قصه کودکانه: شاهزاده‌ای که پنهان می‌شد

قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-پنهان-می‌شد (3)

روزی روزگاری، در سرزمین دور و بسیار زیبایی شاهزاده‌ای به نام «آنی» زندگی می‌کرد. شاهزاده «آنی» عاشق بازی قایم‌موشک یا همان بازی قایم باشک بود. او همیشه در حال قایم شدن بود. او به درون باغ می‌رفت و پنهان می‌شد، بعد دوست او می‌آمد و او را پیدا می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی

قصه-های-پریان-زیگفرید-و-هاندا (7)

در زمان‌های قدیم، دهکده‌ی کوچکی در نزدیکی یک جنگل بزرگ بود. همه‌ی مردم آنجا با خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام روز را سخت کار می‌کردند و هیچ‌گاه بیمار نمی‌شدند. بچه‌ها با شادی زندگی می‌کردند و خوب بزرگ می‌شدند.

بخوانید

قصه کودکانه پریان: قلب شاهزاده آلیس

قصه-های-پریان-قلب-شاهزاده-آلیس (7)

در زمان‌های قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکه‌ای حکومت می‌کردند. ملکه مثل ملکه‌های سرزمین‌های دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچ‌کس را دوست نداشت، پری‌ها هم ملکه را دوست نداشتند و می‌گفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»

بخوانید