روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر میشدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر میرفتند و جنس میفروختند و جنس میخریدند.
بخوانیدTag Archives: قصه های شیخ عطار
قصههای شیخ عطار: پیر چنگی || برای خدا ساز بزن!
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد ساززن بود که کاری غیر از نواختن رباب بلد نبود. در شهر خودش از اول، این کار را یاد گرفته بود و در جوانی در شادیهای مردم شرکت میکرد و رباب مینواخت و از این کار پولی به دست میآورد و زندگی میکرد تا پیر شد.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکلگشا است
روزی بود، روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که از مال دنیا یک خانه خرابه داشت و دیگر هیچی نداشت. هیچ کاری هم بلد نبود و کارش این بود که روزها دم در خانهاش مینشست، یک منقل کوچک جلوش میگذاشت و اسفند دود میکرد
بخوانیدقصههای شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لافزن و حضرت سلیمان
روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت سلیمان با لشکر خود از صحرایی میگذشت، در صحرا پرندگان روی درختها به کار و زندگی خود مشغول بودند و روی یکی از درختها هم گروهی گنجشکها جمع شده بودند، از این شاخه به آن شاخه میجَستند و با صدای خود غوغایی بر پا کرده بودند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
روزی بود، روزگاری بود. در زمان حضرت موسی یک مرد عابد زاهد بود که از مردم کناره گرفته بود و شب و روز عبادت میکرد؛ اما خودش هم میفهمید که در این عبادت کردن و نمازخواندن و دعا خواندن ذوقی و حالی که باید داشته باشد ندارد.
بخوانید