روزی بود، روزگاری بود. یک روز انوشیروان با همراهان به شکار میرفتند. در صحرای دور از آبادی به ویرانهای رسیدند. انوشیروان با اسب بهطرف ویرانه راند تا بداند که آنجا چگونه جایی بوده و چرا ویران شده
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه های شیخ عطار
قصههای شیخ عطار: سنگ آسیاب || زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
روزی بود، روزگاری بود. شیخ ابوسعید، درویشی بود دانادل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیار داشت. یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا میگذشتند و به یک آسیاب رسیدند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: مار و مارگیر || سوء استفاده از نام و یاد خدا
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد مارگیر بود که در گرفتن مار خیلی تجربه داشت و کارش این بود که میرفت دم سوراخ مار تله میگذاشت و معجونهای خوشبو در آن میگذاشت و افسونهای عجیبوغریب میخواند
بخوانیدقصههای شیخ عطار: لعنت بر شیطان || شیطان چقدر مسئول کار ماست؟
روزی بود، روزگاری بود. در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت: «ای دانیال امان از دست شیطان!» دانیال پرسید: «مگر شیطان چه کرده؟»
بخوانیدقصههای شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.
بخوانید