روزی روزگاری خواهر و برادری باهم زندگی میکردند. باآنکه سالهای زیادی از عمرشان گذشته بود، هیچکدام ازدواج نکرده و بچهای نداشتند. اسم خواهر «ماریلا» و اسم برادر «ماتیو» بود. ماتیو دیگر پیر شده بود و نمیتوانست کارهای مزرعه را بهتنهایی انجام دهد.
بخوانیدTag Archives: قصه مصور کودکان
قصه مصور آموزنده برای کودکان: لاکپشت فداکار
وقتیکه لاکپشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر، اسم او را «سنگی» گذاشت.
بخوانیدقصه مصور کودکان: چادری برای سارا – دختر باید باحجاب باشه!
سارا کوچولو دوست داشت نماز بخواند اما چادرنماز نداشت. برای همین، مادربزرگش او را به بازار برد و یک پارچه چادری قشنگ برایش خرید...
بخوانیدقصه کودکانه ترسناک: اسکوبیدوو و ارواح سرگردان
روزی روزگاری در وسط یک دریای بزرگ، جزیره کوچکی بود. جزیره پوشیده از درختان بزرگ و تنومند بود.
بخوانیدقصه کودکانه: عصر حجرِ پرنده کوچولو
یک روز تعطیل وقتی فِرِدی فِلینستون در میان ننوی پِبِل مشغول چرت زدن بود زنش ویلما از خانه خارج شد و گفت: فردی بیا کارت دارم!
بخوانید