یک سرباز نترس و بیباک به هیچچیز اهمیت نمیدهد. روزی چنین سربازی از کارش برکنار شد. او که کار دیگری بلد نبود، نمیتوانست پولی دربیاورد، برای همین سرگردان شده بود
بخوانیدTag Archives: قصه عامیانه
افسانهی رینک رنکِ پیر / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. او دستور داده بود کوهی بلورین درست کنند
بخوانیدافسانهی خوشههای گندم / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران خیلی خیلی قدیم، آن زمانی که فرشتگان روی زمین سرگردان بودند، باروری و حاصلخیزی زمین خیلی بیشتر از حال بود؛
بخوانیدقصهی دهقان و جن شرور/ قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، دهقانی شرور و فریبکار بود که حقهبازی او حدومرزی نداشت. یکی از حقههای او دست انداختن ارواح خبیثه بود.
بخوانیدقصهی هانس عاقل / قصهها و داستانهای برادران گریم
چقدر موجب خوشبختی و راحتی است که پسری به همه حرفهای دیگران با دقت گوش دهد؛
بخوانید