روزی از روزها دو تا سکهی پنجتومانی و دهتومانی توی یک اتاق بازی میکردند. آنها گوشۀ اتاق اینور و آنور میرفتند و میگفتند و میخندیدند. در این وقت پنجتومانی به دهتومانی گفت: «میآیی ازاینجا بیرون برویم؟»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه شب
قصه کودکانه روباه و شیر برای پیش از خواب
روزی روزگاری روباهی از راهی میگذشت. شیری را دید. شیر با دیدن روباه فریاد کشید: «همانجا که هستی بمان. تو امروز غذای خوب من هستی.»
بخوانیدداستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، بچه شیری بود به اسم لِنی. او یک بچه شیر خیلی کوچولو بود، ولی خودش خیال میکرد که شجاعترین شیر آفریقاست.
بخوانیدداستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی میکرد. او روی قلهی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانهی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلیهایش را از تنهی درخت درست کرده بود و وقتی میخواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب میکرد و آن را با دو سه تا هورت سَر میکشید.
بخوانیدداستان کودکانه: سرباز شکلاتی || قصه شب برای کودکان
توی ویترین یک مغازهی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوشهای شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیلهای تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آنها مینازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومیاش را دوست داشت.
بخوانید