هفته اول عید بود و مهمانان زیادی هرروز به خانه شادی کوچولو و پدر و مادرش میآمدند. مهمانان همه خوشحال بودند و باهم حرف میزدند و میخندیدند. اما شادی کوچولو، غمگین و بداخلاق، گوشهای مینشست و با هیچکس حرف نمیزد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه شب
قصه کودکانه: بهترین هدیه دنیا
یکی بود یکی نبود، دنیای زیبای ما لباس سفید برف را از تنش بیرون آورده بود و پیراهن رنگبهرنگ به تن کرده بود. بهار از راه رسیده بود و با بهار، عید هم آمده بود. آن روز «غزل» صبح خیلی زود از خواب بیدار شد.
بخوانیدقصه کودکانه بازی پیاز و گوجهفرنگی برای پیش از خواب
روزی از روزها توی یک آشپزخانه، یک پیاز به گوجهفرنگی گفت: «میآیی با من بازی کنی؟» گوجهفرنگی گفت: «چه بازیای؟» پیاز گفت: «هر بازیای که هردوی ما بلد باشیم و دوست داشته باشیم.»
بخوانیدقصه کودکانه پیراهن سفید و آفتاب برای پیش از خواب
روزی از روزها خانم یک خانهی کوچولو لباسهایی را که شسته بود، بُرد و روی طناب پهن کرد. بعد به آنها گیره زد که باد از روی طناب پایینشان نیندازد. لباسها که تمیز و شسته شده بودند، شادی کردند و سروصدا به راه انداختند. برای چی؟ برای اینکه آنها پاک و تمیز شده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه کفشهای دختر کوچولو برای پیش از خواب
قصه کودکانه: روزی از روزها مادر یک دختر کوچولو برای او یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ آنقدر قشنگ که نگو و نپرس. کفشهای دختر کوچولو دو تا کفش بنددار بود با رنگ زرد و قرمز. او تا کفشها را دید گفت: «چه کفشهای قشنگی! من تا حالا از این کفشها نداشتم.
بخوانید