یکی بود یکی نبود. جنگلی بود سبز سبز. در این جنگل زیبا بچه میمون شیطان و بازیگوشی زندگی میکرد. بچه میمون قصۀ ما آنقدر نامرتب و شلوغ بود که مادرش همیشه از او دلخور و عصبانی میشد.
بخوانیدTag Archives: قصه شب
قصه کودکانه: شجاعترین حیوان جنگل
حیوانات جنگل بزرگ، هرسال در یکی از روزهای بهار، دورهم جمع میشدند تا شجاعترین حیوان را از میان خود انتخاب کنند. آن روز هم که یکی از روزهای آفتابی و قشنگ بهاری بود، سروصدای حیوانات همهجا را پر کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟
پچپچ آرام جوانههای گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آنسوی چَپَر*، سرک میکشیدند و در گوش هم چیزی میگفتند. ساقههای لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: قهر خورشید خانم
یکی از روزهای قشنگ بهار که پرندگان روی شاخههای درختان نشسته بودند و آواز میخواندند و سنجابها از تنههای درختان بالا میرفتند و میمونها روی شاخهها تاب میخوردند، خورشید خانم از آسمان، به این مناظر نگاه میکرد و با دیدن زیبایی جنگل و شادی حیوانات با صدای بلند خندید؛
بخوانیدقصه کودکانه آقا فیله از همه قویتره || دوستانمان را شاد کنیم.
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در یک روز قشنگ بهاری، همۀ حیوانات جنگل جمع شده بودند و راجع به مسئله مهمی باهم حرف میزدند. اولازهمه آقا خرسه رفت روی تختهسنگ بزرگ و گفت: «حیوانات عزیز، ما همه امروز اینجا جمع شدهایم تا راجع به مسئلۀ مهمی صحبت کنیم و آن این است که جنگل ما خیلیخیلی بزرگ است...
بخوانید