ساعت دیواری قدیمی و بزرگی در خانۀ «علی کوچولو» بود که سالها بود کار میکرد و وقت را به همه نشان میداد. پدر و مادر علی و خواهر و برادر بزرگترش هرروز از روی این ساعت، زمان را میفهمیدند و به کارهایشان میرسیدند.
بخوانیدTag Archives: قصه شب
قصه کودکانه گل آفتابگردان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. اسمانی بود آبی آبی. زیر این آسمان آبی، در گوشهای باغچهای بود پر از گل؛ یک گل سرخ، دو تا گل بنفشه، یک گل آفتابگردان بزرگ و قشنگ و پیچک و سبزه و خلاصه، گل و گیاههای رنگووارنگ.
بخوانیدقصه کودکانه: موشی که میخواست پرواز کند
«موشی»، موشِ کوچولو و خاکستریرنگی است که در لانۀ قشنگی زیر یک درخت بلند چنار زندگی میکند. موشی هرروز مدتی را دنبال غذاهایی که دوست داشت میگشت؛ مثل گردوهای تازه و پنیرهای خوشمزه و خوراکیهای دیگر و بقیه روز را مینشست و به پرواز پرندگان در آسمان آبی خیره میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوراب فیل کوچولو کجاست؟
یکی بود یکی نبود، روزی از روزهای خوب و قشنگ بهاری که همه شاد و خندان بودند، فیل کوچولو گوشهای نشسته بود و های های گریه میکرد. چون یک لنگه از جورابش را گم کرده بود و هرچه میگشت نمیتوانست آن را پیدا کند.
بخوانیدقصه کودکانه پرستوی بداخلاق
در یکی از روزهای قشنگ بهار، پرستوی زیبایی به جنگلی بزرگ و سرسبز رسید. پرستو از دیدن درختان بلند و شاخههای سبز و شکوفههای رنگارنگ درختان و دریاچه آبی و آرامی که در جنگل بود خیلی خوشحال شد. آنقدر از این جنگل خوشش آمد که تصمیم گرفت همانجا بماند و برای خود لانهای بسازد.
بخوانید