یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی میکرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار میشد و شبها با قصههای قشنگ ستارهها به خواب میرفت.
بخوانیدTag Archives: قصه شب
قصه کودکانه: صدای خوب زنگولهی طلایی
در مزرعهای بزرگ و باصفا، بزغالهی کوچک و شیطانی با مادرش زندگی میکرد. اسم این بزغاله، «بزی» بود. بزی موهای سفید و نرمی داشت که مادرش همیشه آن را میشست و تمیز نگه میداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: کی لباسها را روی زمین ریخته؟
یک روز قشنگ بهاری، خرگوش خانم یک سبد پر از لباسهای کثیف را در آب رودخانه شُست و آنها را جمع کرد و به خانه آورد. خرگوش خانم در حیاط خانهاش طناب خیلی بلندی از این درخت به آن درخت بسته بود و لباسهای تمیز و سفید را یکییکی روی آن پهن کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: عنکبوت کوچولوی پُرکار || برای جامعه سودمند باشیم
توی یک مزرعه بزرگ، بین حیوانات مختلفی که در هر گوشه زندگی میکردند عنکبوت کوچولویی هم لابهلای شاخههای یک درخت زندگی میکرد. عنکبوت کوچولو از صبح تا شب ساکت و بیسروصدا تار میتنید و تار میتنید.
بخوانیدقصه کودکانه یک خانۀ بزرگ اندازۀ یک جنگل || جشن تولد قورباغه
یکی بود یکی نبود. در برکهای کوچولو و قشنگ، قورباغۀ سبز مهربانی زندگی میکرد. خانۀ قورباغه کوچولو روی یک برگ بزرگ نیلوفر، درست وسط برکه بود. برای همین هم خیلی از حیوانات جنگل نمیتوانستند به خانۀ قورباغه کوچولو بروند و مهمانش بشوند.
بخوانید