در دهی قشنگ و زیبا چوپان مهربانی زندگی میکرد که همه به او «بابا رحمان» میگفتند. بابا رحمان یک عالمه گوسفند چاق و تپل داشت که هرروز آنها را برای خوردن علفهای تازه به اطراف ده میبرد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه شب
قصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.
در شهر قشنگ و آبی قصهها، آدمهای خوب و مهربان زیادی زندگی میکردند. آدمهای خوبی که از صبح تا شب کار میکردند، زحمت میکشیدند و به همدیگر کمک میکردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: پیچک و درخت سیب || زندگی قشنگه باهم که هستیم!
وقتیکه هوا روشن شد گلهای توی باغچه چشمان قشنگشان را باز کردند. آن روز اتفاق تازهای افتاده بود. از توی خاک جوانهی سبز کوچکی بیرون آمده بود و با تعجب به دوروبرش نگاه میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: بادبادکِ دوستان || دوست باشیم و همکاری کنیم!
در جنگلی سبز و زیبا که حیوانات زیادی در آن زندگی میکردند، میمون کوچولوی بازیگوشی بود که همیشه سربهسر دیگران میگذاشت و خیلیخیلی شیطان بود. یک روز همهی بچه حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که باهم کمک کنند و قشنگترین و زیباترین بادبادک دنیا را درست کنند.
بخوانیدقصه کودکانه: خرسی که خیلی عسل دوست داشت || شکمو نباشیم!
روزی روزگاری، خرس کوچولویی با پدر و مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. خرس کوچولو مهربان و باادب بود و همهی حیوانات جنگل دوستش داشتند. او روزها با دوستانش بازی میکرد، از تنهی درختها بالا میرفت، لای علفهای بلند و سبز پنهان میشد و به پدر و مادرش هم کمک میکرد؛
بخوانید