داستان کودکانه: روزی از روزها مدادی که در اتاق تنها بود با خودش گفت: «امروز باید نقاشی کنم، یک نقاشی قشنگ.» بعد پیش کتابی آمد و گفت: «سلام، من امروز میخواهم نقاشی کنم.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه خواب
قصه کودکانهی: کلاغ و شغال || خودستایی نکنیم!
داستان کودکانه: روزی روزگاری کلاغی بود که خیال میکرد از همهی کلاغها باهوشتر است. برای همین زیاد حرف میزد و همیشه از خودش تعریف میکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: ملافه های خاله خرسه || با صدای مریم نشیبا
پاییز به جنگل آمده بود و همه جا غلغله بود. خاله خرسه هم باید همه ی کارهایش را انجام می داد تا به خواب زمستانی برود. او خیلی تمیز بود و باید همه ی ملافه هایش را می شست.
بخوانیدقصه کودکانهی گنجشک و پرنده کوکی || خودت را دوست داشته باش!
روزی از روزها یک پرندهی کوکی زردرنگ کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. پرندهی کوکی گنجشکهایی را میدید که روی شاخههای یک درخت، جیکجیک میکردند و اینور و آنور میپریدند.
بخوانیدقصه کودکانهی جوجه کلاغ و آدمبرفی || دوست واقعی همیشه کنارته!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانهاش نشسته بود. آشیانهی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همهچیز را میدید.
بخوانید