در جنگل سرسبزی، بالای درخت بزرگی کلاغی لانه داشت. کلاغ بعد از مدتی چند تا تخم گذاشت و طولی نکشید که از توی این تخمها چند تا جوجه بیرون آمدند.
بخوانیدTag Archives: قصه خردسالان
کتاب قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روباه درحالیکه در جنگل گردش میکرد با گرگ برخورد نمود.
بخوانیدقصه روباه و گربه وحشی برای کودکان و خردسالان
روزی روزگاری، در جنگلی، روباهی با یک گربه وحشی آشنا شد. آنها در کنار جنگل قدم میزدند. روباه خیلی از خودش تعریف میکرد. او میگفت: «من پوست بسیار زیبایی دارم. خیلی از انسانها عاشق پوست روباه هستند.
بخوانیدعروس رفته گل بچینه، قصه عاشقانه گل ها
کسی که خطبهٔ عقد را میخواند، گفت: «عروس خانم! بنده وکیلم؟»یکی گفت: «عروس رفته گل بچینه.»عروس خانم رفته بود گل بچیند. عروس خانم اینطرف باغ را گشت، آنطرف باغ را گشت؛ اما هیچ بوتهای گل نداشت. غنچه نداشت. عروس گفت: «حالا چی کار کنم، چی کار نکنم؟»
بخوانیدقصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها
روزی روزگاری، در دهکدهای کلاهفروشی زندگی میکرد. این کلاه فروش، تمام سال کار میکرد و کلاههای رنگارنگی میساخت که هیچکدام شبیه هم نبودند. بعد هم آنها را به بازارچهٔ دهکده میبرد و میفروخت.
بخوانید