روزی بود، روزگاری بود. یک روز سلطان محمود غزنوی با امیران لشکر خود بهقصد شکار به صحرا رفت. در کنار تپهای سرسبز و پردرخت که دیدن آن از دور آسان بود، قرارگاهی ترتیب دادند و چادر سلطان را بر سر پا کردند. خدمتکاران به تهیه ناهار مشغول شدند و لشکریان به دیدبانی راهها گماشته شدند
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه آموزنده
قصه کودکانه و آموزنده «زنبور و انگور» شهر ما، خانه ما!
این قصه آموزنده درباره تمیزی و نظافت است. ماجرا اینکه، توی یک بازارچه، کاسبهای محل نظافت بازارچه را رعایت نمیکردند. برای همین، بازارچه پر از مگس و زنبور شده بود و باعث ناراحتی همه شده بود...
بخوانیدقصه آموزنده «ساس خوشبخت» – باوجود همه ترسها و مشکلات، زندگی باید کرد!
این قصه درباره یک ساس مُنزوی است. ساس یک نوع حشره بسیار کوچک است. ساس قصه ما از روبرو شدن با مشکلات، سختیها و خطرات زندگی میترسید. برای همین، رفته بود توی یک سوراخ تنگ و تاریک و اصلاً معنی خوشبختی را نمیدانست تا اینکه...
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده«سنجاب و خرگوش» – به یکدیگر کمک کنیم
این قصه درباره کمک کردن به یکدیگر است. همه باید در لحظه های دشوار زندگی به یکدیگر کمک کنیم. همانطور که سنجاب کوچولو به دوستش خرگوش کمک کرد...
بخوانیدقصه آموزنده «سفر مرغ باهوش» – درباره اینکه نباید زیر بار حرف زور و دروغ رفت
انسان نباید زیر بار حرف زور برود یا حرفهای دروغ را باور کند. این قصه به ما میآموزد که نباید فریب حرفهای افراد دروغگو و زورگو را بخوریم.
بخوانید