ماری از اینکه مردم او را لگد میکردند به زئوس شکایت کرد.
بخوانیدTag Archives: قصه آموزنده
قصههای ازوپ: دشمن خونی || دعوا و اختلاف را کنار بگذارید
ماری خود را به کودکی روستایی رساند و او را با نیش زهرآلود خود کشت. پدر کودک که از این جسارت مار خشمگین شده بود...
بخوانیدقصههای ازوپ: دروغ شاخدار || دروغ آدم را رسوا میکند
مسافران دریا برای وقتگذرانی در طی سفر، اغلب سگهای دستآموز مالتی یا میمون با خود به کشتی میبردند. یکبار یکی از مسافران با خود میمونی به کشتی میبرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: لاکِ لاکپشت چگونه به پشت او چسبید؟ || خونه خوبه!
زئوس تمام جانوران را به میهمانی ازدواجش دعوت کرد؛ اما از میان آنها فقط لاکپشت به میهمانی نیامد.
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: غریزۀ تقلید | برای اقدام باید دانش و مهارت داشت
میمونی روی شاخه درختی بلند نشسته بود و ماهیگیرانی را که در رودخانه تور میانداختند، تماشا میکرد. وقتی ماهیگیرها دست از کار کشیدند و برای خوردن غذا کمی از تورشان فاصله گرفتند
بخوانید