اسبی و الاغی با صاحب خود سفر میکردند. الاغ به اسب گفت: «اگر دلت میخواهد من زنده بمانم، کمی از بار مرا بردار.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه آموزنده
قصههای ازوپ: یاری به وقت سختی | در خوشیها به وقت ناخوشیها باش!
سربازی که به جنگ رفته بود، در تمام حوادث و سفرها از اسب خود جدا نمیشد و با جو بهخوبی از او پذیرایی میکرد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: مار در آستین || مواظب باش به کی محبت میکنی!
مرغی که به تخمهای ماری برخورده بود، بهدقت روی آنها نشست تا با گرم نگهداشتن آنها، به تولد توله مارها کمک کند.
بخوانیدقصههای ازوپ: مرگ خائن || حتی دشمن هم از افراد خائن متنفر است.
میهمانی، کموبیش دیروقت، به خانۀ شکارچیای رفت. شکارچی که در آن هنگام چیزی در خانه نداشت، کبک دستآموز خود را از قفس بیرون آورد
بخوانیدقصههای ازوپ: زادۀ رنج | گاهی اوقات تلاش بیشتر، دردسرسازتر میشود
کبوتری در کبوترخانه، با غرور از جوجههای بسیاری که پرورده بود، داد سخن میداد. کلاغی حرفهای او را شنید
بخوانید