یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود امیر جوانی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به شنیدن قصه داشت. برایش فرق نمیکرد قصه شاد باشد یا غمگین، خوب باشد یا بد؛ اما میگفت: «قصه باید طولانی باشد؛ هر چه طولانیتر، بهتر!»
بخوانیدTag Archives: قصه آموزنده
قصه کودکانه روستایی: شلغم پربرکت / با تلاش و پشتکار و همکاری می توان به موفقیت رسید
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوهی کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال توی مزرعهاش یکچیز میکاشت: یک سال سیبزمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و آن سال هم تصمیم گرفت شلغم بکارد.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: اسم بلند / چرا اسم بلند خوب نیست؟
یکی بود یکی نبود. خیلی پیشازاین در سرزمین چین دهکدهای بود. در این دهکده رسم بود، مردم روی پسر اولشان اسمی بگذارند که خیلی بلند و طولانی باشد. آنها فکر میکردند «اسم بلند» آدم را بزرگ و مهم میکند.
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: یاس سفید و توکا / چاه نکن بهر کسی، اول خودت، آخر کسی
یاس سفید بیچاره دیگر بیش از این تحمل نداشت. تعداد زیادی توکای مزاحم آمده بودند و روی شاخ و برگهایش نشسته بودند. آنها برای میوههای سیاه یاس آمده بودند و با چنگالها و نوکشان شاخ و برگهای یاس را میخراشیدند.
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: مورچه و دانهی جو / پایان خوش انتظار
یک دانه جو، به هنگام درو، بهجا مانده بود و در مزرعه افتاده و در انتظار باران بود تا خودش را زیر تکه خاکی پنهان کند. مورچهای پیدایش کرد، آن را برداشت، روی کولش گذاشت و بهطرف لانهی مورچهها به راه افتاد
بخوانید