روزی بود و روزگاری، در یک سرزمین دور، در یک جنگل سرسبز و خرم، پرندهای تنبل مدتی روی تخمهایش خوابیده بود و به همین خاطر، حوصلهاش سر رفته بود...ناگهان فیلی از کنار لانهاش گذشت. پرنده تنبل، رو به او کرد و گفت: «سلام جناب فیل...
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : فیل
داستان زیبا و آموزنده: دندان بچه فیل | کینههای گذشته را فراموش کن
بچه فیل با غم و غصه گوشهای نشست و زانوهایش را بغل کرد. این چندمین باری بود که حیوانات جنگل به دندانهای او میخندیدند. فیل کوچولو آهی کشید
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: اصحاب فیل || نابودی لشکر فیلسواران
در زمانهای دور در سرزمین یَمَن مردی به نام «ابرهه» زندگی میکرد. او حاکمی بیایمان و ظالم بود. یک روز ابرهه شنید که همهی مردم برای عبادت به شهر مکه میروند. ابرهه خیلی ناراحت شد.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: دامبو بچه فیل پرنده
همه حیوانات در سیرک آقای «رینگ مَستر»* هیجانزده بودند، چون قرار بود که لکلکها در طول شب از راه برسند و برای بعضی از حیوانات مادر، بچه بیاورند.
بخوانیدکتاب قصه مصور کودکانه: سندباد و فیل صورتی || برای کوچولوها
سندباد با کشتی به مسافرت طولانی رفته بود. پس از مدتی، طوفان شدیدی بادبانها را پاره کرد و باعث شکستن دکل کشتی میشود.
بخوانید