قصه آموزنده: کلاغسیاهی روی درخت نشسته بود و یک تکۀ بزرگ پنیر به منقار داشت و دلش بسیار خوش بود که با خوردن آنهم لذت برده و هم سیر میشود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : فریب
قصههای لافونتِن: داستان اسب و گرگ || گول نزن! گول نخور!
قصه آموزنده: چون زمستان پایان یافت و بهار آمد و درختان سبز شدند و پونهها گل کردند گرگی که تمام زمستان در لانه مانده بود و خیلی گرسنه شده بود در جستجوی خوراکی از خانه بیرون آمد و به هر سو میگشت.
بخوانیدقصه کودکانهی: گرگ و خرگوش باهوش || گول آدم بدها رو نخورید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گرگی از جایی میگذشت. گرگ، سر راه خودش چند هویج تازه دید. با خودش گفت: «هویج، غذای خرگوش است. خرگوش هم غذای گرگ است.
بخوانید