داستان آموزنده: روباه و لکلکی باهم دوست و دمساز شدند و گاهگاهی همدیگر را میدیدند و برای هم درد دل میکردند. روزی روباه به لکلک گفت: تو به خانۀ من هنوز پا نگذاشتهای. به این جهت میخواهم از تو دعوت کنم.
بخوانیدTag Archives: فابل
قصههای لافونتن: داستان آسیابان، پسرش و خرش
داستان آموزنده: مرد هنرمندی که دنبال دانش و یادگیری بود روزی به دوستش گفت: که تو در این جهان بیش از من تجربه داری و بیش از من از دانش و هنر بهره گرفتهای. خواهش میکنم به من پندی بیاموز.
بخوانیدقصههای لافونتن: قصۀ موش شهری و موش صحرائی
داستان آموزنده: یک روز موش شهری که در شهر زندگی میکرد و لانۀ او زیر خانۀ آدم پولداری بود از موش صحرائی که با او دوستی داشتن خواهش کرد که برای نهار به خانه او بیاید.
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه خورجین || عیب خود ببین نه عیب دیگران!
داستان آموزنده: یک روز خدای آسمانها فرمان داد که هرکه نَفَس میکشد، چه دد و دام و چه انسان در بارگاه او حاضر شود و اگر از ریخت و اندازه و شکل صورت خود شکایتی دارد به خداوند بگوید تا آن عیب را از او دور کند!
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه دو دزد و یک خر
داستان آموزنده: دو نفر دزد خری را دزدیدند و بر سر قسمت کردن آن باهم درافتادند. یکی گفت: آن را بفروشیم و دیگری میخواست آن را نگاه دارد.
بخوانید