دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : غرور
قصه کودکانه: خرگوش و لاکپشت | غرور بیجا باعث شکست میشود
جنگل سبز پر از حیوانهای گوناگون بود. بعضیها کوچک بودند و بعضیها بزرگ، بعضیها قوی بودند و بعضیها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااینحال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام میگذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!
روزی بود و روزگاری. در مزرعهای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینهاش را باد میکرد. گردن درازش را پیچوتاب میداد. با چشمهای قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه میکرد. اینطرف و آنطرف میرفت و به مرغ و خروسهای مزرعه میگفت: «راه رفتنم را ببینید!
بخوانیدقصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!
قهوه، یک گربهی چشمسبز و مو قهوهای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر میکرد یک گربهی اشرافی است. وقتیکه بچه بود، مادرش همیشه به او میگفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
بخوانیدقصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
بخوانید