یکی بود یکی نبود یک روزی تنگ غروب حسنک نشسته بود روی الاغ چشمهای او شده بود رنگ غروب حسنک کجا میرفت؟ به ده بالا میرفت
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : عشق
داستان مصور کودکانه: قوهای وحشی || محبت، طلسمها را میشکند
روزی روزگاری در سرزمینی دور، شاه و ملکهای بودند که یازده پسر و یک دختر داشتند. این خانواده، زندگی خوش و راحتی داشتند. بچهها در ناز و نعمت زندگی میکردند؛ اما روزی رسید که خوشی و راحتی آنها تمام شد.
بخوانیدقصه ویتنامی: “سنگ و فوفِل و تاک ” دو برادر دوقلو و یک عشق پاک
در زمان پادشاهی «هونگ وونگ»، در دهکدهی کوچک پرتافتادهای در ارتفاعات شمال ویتنام، دو برادر از خانوادهی «کائو» زندگی میکردند.
بخوانید