روزی روزگاری در شهر کوچکی در دوردستها، دو یتیم با نامهای النور و برادرش توبی زندگی میکردند. النور خیلی سخت کار میکرد. گاهی بهعنوان پیشخدمت برای بازرگانها و گاهی بهعنوان فروشنده. اما وقتیکه خشکسالی به قلمرو آنها رسید، همهی بازرگانها آنجا را ترک کردند.
بخوانیدTag Archives: عشق
افسانه قدیمی: بافنده و گاوچران / سرنوشت تلخ دو دلداده
روزی روزگاری در سرزمین چین، گاوچران تهیدستی زندگی میکرد، به نام «چن لی». با اینکه «چن» گاوچران بیچیزی بود، اما یک گاو سحرآمیز داشت. «چن» این گاو را خیلی دوست داشت و ازاینروی، او را همهجا با خودش میبرد.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: کمربند آبی / در جستجوی مادر
روزی روزگاری پسری به نام لئو در جزیرهی کوچک مورانا زندگی میکرد. لئو پسر سختکوشی بود که با عمو و عمهاش زندگی میکرد. بااینکه لئو آنها را خیلی دوست داشت؛ ولی در آرزوی دیدن مادرش بود. در مارانا شایعه شده بود که مادر لئو به جنگ تاریک رفته و دیگه هرگز کسی اونو ندیده...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: وایولت / مرهم عشق
روزی روزگاری توی یک سرزمین خیلی دور مردی با سه دخترش رُز (گل سرخ)، پینک (صورتی) و وایولت (بنفشه) زندگی میکرد. هر سهی آنها خیلی خوشگل بودند؛
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: قصه هفت خواهران و عشاق حقیقی
در زمانهای قدیم بسیار قدیم آن دسته از ستارگانی که ما آنها را ثریا یا پروین* مینامیم و گاهی هم به آنها هفتخواهران میگوییم هفتتا دختر قشنگ یخین بودند.
بخوانید