روزی بود، روزگاری بود. میگویند در زمانهای قدیم درهای وجود داشت و دریاچهای. دره آنقدر عمیق بود که حتی نور خورشید هم بهسختی میتوانست خودش را به آن برساند. انگار همیشه در آنجا شب بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : طمع
داستان کودکانه: بُنتی و شیشۀ شکلات || حرص و طمع خوب نیست
داستان آموزنده: یک روز عید، بُنتی همراه مادرش به خانهی زن ثروتمندی رفت. این زن ثروتمند دوست مادرش بود. بعد از سلام، دو زن همدیگر را بغل کردند و با روبوسی، عید را به هم تبریک گفتند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گرگ و روباه || فریب حقهبازها را نخورید
داستان آموزنده: روباهی از راهی میگذشت. شب بود و تاریک و تازه ماه در آسمان پیدا شده بود. ناگاه به چاهی رسید. در آن نگاه کرد. عکس ماه توی آب بود. روباه گرسنه پنداشت که قرص پنیر است.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان مرغ تخم طلایی || عاقبت حرص و طمع
قصه آموزنده: مردی بود که مرغی داشت که برای او روزی یک تخم طلا میگذاشت. آن مرد با این تخم طلایی زندگی خوبی داشت و هر چه میخواست به دست میآورد؛
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شیر نادان || عاقبت غرور بیجا و طمعورزی
روزی روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و ازخودراضی بود. شیر، هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر میکرد که راستی راستی از همه حیوانهای دیگر قویتر است و هر کاری بخواهد، میتواند انجام دهد.
بخوانید