در زمانهای قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت. حتی گاهی آنها را ارزانتر هم میفروخت.
بخوانیدTag Archives: طلا
داستان کودکانه: غازی که تخم طلا میگذاشت || افسانهای از ازوپ
داستان آموزنده: روزی بود، روزگاری بود. در دهکدهای، در کنار دریا، زن و شوهر پیری زندگی میکردند. آنها مثل بیشتر دهقانانِ روزگار، فقیر و بینوا بودند. رنج و درد سالیان دراز از چهره غمگین و چروکیده آنها پیدا بود.
بخوانید