داستان آموزنده: مادهشیری در جنگل، بچۀ خود را از دست داد. در دوری او آه و نالهاش به آسمانها رفت. شب و روز فریاد میکشید و زاری میکرد و مینالید و به آسمان و زمین بد میگفت و به همه نفرین میکرد
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : شیر
قصههای لافونتِن: داستان شیر پیر || خدا هیچ بندهای را خوار نکند!
داستان آموزنده: شیری که در جنگل، پادشاه و زورمندتر از همه بود. پس از مدتی پیر شد و ناتوانی بر او چیره گردید. ناچار از شکار بازماند و دیگر نمیتوانست شکار کند و غذای خود و اطرافیان خود را فراهم کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: دربار شاه شیر || بر سر دوراهی!
داستان آموزنده: شیر که شاه جنگل بود روزی به فکر افتاد که ملت خود را بشناسد و خوب و بد آنها را دریابد. به این جهت فرمان داد وحوش جنگل به دربار او بیایند تا او از نزدیک آنها را آزمایش کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر و موش || هرکسی را بهر کاری ساختند
داستان آموزنده: شیری در بیشهای میگذشت. ناگهان موشی از سوراخ خود بیرون آمد، چشمش به شیر افتاد. از ترس بر جای خود خشک شد؛ اما شیر از کشتن او درگذشت و راه خود را گرفت و رفت
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر و گرگ و روباه || چاه نکن بهر کسی!
قصه آموزنده: شیری در بیشهای دچار بیماری شد. هم پیر شده بود و هم پایش درد میکرد. به هر سویی طبیب فرستاد تا بیماری او را درمان کنند. هرکس که چیزی میدانست پیشنهادی میکرد.
بخوانید