رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار میکرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا میرفت و گوسفندها را میچراند. گوسفندها جلو میافتادند. آرامآرام راه میرفتند و علفهای خوشمزه و آبدار را بااشتها میخوردند
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : شیر
قصه کودکانه: شیر و دوستان حیلهگر || قصههایی شیرین از کلیلهودمنه
روزی از روزها شتری از کاروانش جا ماند و در جنگلی سرسبز سرگردان شد. شتر داشت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان غرش شیری دلوجانش را لرزاند. شیر از پشت بوتهها پرید جلوی شتر. شتر آنقدر ترسیده بود که فقط توانست بگوید: «س س... سلام جناب شیر!»
بخوانیدقصه کودکانه: تُپلی و کُپلی در مزرعه || بیا بریم شیر بدوشیم
تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گلها و سبزهها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچههای قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آوردهام.»
بخوانیدقصه کودکانه: مهربانترین شیر دنیا
یکی بود، یکی نبود، زیر آسمان آبی و قشنگ، در یک جنگل سرسبز و زیبا، آقا شیری زندگی میکرد. آن روز، آقا شیرِ قصۀ ما از خواب که بیدار شد، خمیازهای کشید که مثل همیشه پرسروصدا و ترسناک بود.
بخوانیدقصه کودکانه شیر و بچه آهو برای پیش از خواب
روزی روزگاری یک آهو و یک بچه آهو برای گردش و خوردن علف به صحرا رفتند. آنها وقتی به صحرا رسیدند آنجا پر از سبزههای خوردنی بود، آنقدر که نگو و نپرس...
بخوانید