روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل. گرتل آشپز بود، اما یک آشپز شکمو. او دستپخت خوبی داشت. ولی عادت بدی داشت، عادتش این بود که اول خودش از غذایی که درست میکرد، میخورد و میگفت: «آشپز باید بداند غذایش چه مزهای دارد.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : شکمو
قصه صوتی کودکانه: زنبور کوچولو / مریم نشیبا
توی دید و بازدید عید زنبور کوچولو با پدر و مادرش به عید دیدنی رفتند. زنبور کوچولو خیلی شیرینی خورد و دل درد گرفت. مادر زنبور کوچولو که دید اون نمی تواند راه برود به او گفت تا خانه باید پیاده راه بروی تا غذایت هضم بشود و دل دردت بهتر شود.
بخوانیدقصه کودکانه: هرکول شکمو | پرخوری کار خوبی نیست!
هرکول، کرگدنی بود که عاشق خوردن بود. بچه که بود، زیاد میخورد. بزرگ هم که شد، همینطور بود. میخورد و میخورد. آنقدر علف میخورد که برای بقیه بهقدر کافی باقی نمیماند. کرگدنها غرغر میکردند و میگفتند: «خوردن هم اندازهای دارد! تو به اندازهی بیستتا کرگدن علف میخوری. اینطوری که نمیشود.»
بخوانیدقصه کودکانه: خرسی که خیلی عسل دوست داشت || شکمو نباشیم!
روزی روزگاری، خرس کوچولویی با پدر و مادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. خرس کوچولو مهربان و باادب بود و همهی حیوانات جنگل دوستش داشتند. او روزها با دوستانش بازی میکرد، از تنهی درختها بالا میرفت، لای علفهای بلند و سبز پنهان میشد و به پدر و مادرش هم کمک میکرد؛
بخوانیدکتاب شعر کودکانه: حسنی چه پرخوراک شده
آی بچههای خوبم گوش کنید قصهی ما بشنوید از حسنی این پسر گلآقا حسنیِ چاقوچله اینجا تو قصهی ما این پسر شکمو داره خیلی ماجرا
بخوانید