قصهگویان گفتهاند که: عدهای شکارچی در نیزاری خندقی کندند تا ببری را شکار کنند. شکارچیها پسازآنکه خندق را کندند روی آن را با گیاه و علف پوشاندند. شکارچیها بهطوری روی خندق را پوشاندند که اگر شخص یا حیوانی از آنجا میگذشت نمیتوانست خندق را ببیند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : شکارچی
قصه های قشنگ فارسی: جنگل مرموز / موش باهوش کبوترها و لاک پشت را نجات می دهد / هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید
در روزگاران پیشین، در خانهی بازرگانی یک موش زندگی میکرد. موش در لانهی خود صد سکهی طلا ذخیره کرده بود. او روزها روی سکههای طلایی که در لانهاش بود جستوخیز میکرد و لذت میبرد و شبها هم به آشپزخانه میرفت و غذاهای مرد بازرگان را میدزدید.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: تدبیر عاقلانه / روباه مکار
برف سفیدی سرتاسر کوهستان را پوشانده بود و هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. اما، روباه مکاری که خیلی گرسنه بود در میان برف و یخ به دنبال غذا میگشت. روباه مکار میدانست که خانه مرد شکارچی در همان دوروبر است. حتماً او هم برای شکار از خانه بیرون رفته است.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: شکارچی و سه غول / شاهزاده خانمی که ازدواج نمی کرد
روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردستها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»
بخوانیدقصه کودکانه: میخواهم سفید باشم | همینجوری که هستی قشنگ تری
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانهی خرگوشها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی میکردند. همهی آنها رنگشان قهوهای بود.
بخوانید