روزی بود و روزگاری بود. سه تا بچه بودند، دوتا پسر و یکی دختر. اسم پسر بزرگتر مایکل بود و اسم پسر کوچکتر جان. دختر هم که خواهر آنها بود، وِندی نام داشت. آنها فرزندان آقا و خانم دارلینگ بودند...
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : سحرآمیز
افسانه های مغرب زمین: جک و لوبیای سحرآمیز
در زمانهای قدیم بیوهزن دهقانی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. تنها کسی که او در این دنیا داشت پسری بود به نام «جک» و گاوی که اسمش «دِیزی بِل» بود. جک کارهای کوچکی برای راحتی و خوشحالی مادرش انجام میداد. ولی او هیچ کاری را جدی نمیگرفت و در هیچ کاری پشتکار نداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: گربه سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند
در زمانهای قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاعترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه میدهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آنقدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛
بخوانیدداستان کودکانه: چنگ سحرآمیز || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، دورهگردی بود که هرروز در جای همیشگیاش در میدان بازار مینشست و چَنگ مینواخت. چنگ او یک چنگ معمولی نبود؛ یک چنگ سحرآمیز بود.
بخوانیدقصه قشنگ کودکانه: جک و لوبیای سحرآمیز
جک و مادرش خیلی فقیر بودند.یک روز مادر جک او را به بازار فرستاد تا گاوشان را بفروشد و غذایی بخرد.جک گاو را به یک پیرمرد عجیب داد و به جایش چند دانه لوبیا گرفت. اما جک نمی دانست که این لوبیاها سحرآمیز است و او را به سرزمین غول ها می برد ...
بخوانید