روزی بود و روزگاری. در زمانهای خیلی دور، مردی با دو پسرش در دهکدهی کوچکی زندگی میکرد. اسم پسر بزرگ، فریدون بود و پسر کوچک، فرهاد. فریدون باهوش و زرنگ بود؛ اما فرهاد سادهلوح.
بخوانیدTag Archives: ساده لوح
قصه کودکانه: جوان سادهلوح || آدم عاقل مشورت می کند
روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکدهای زندگی میکرد. او جوانی قویهیکل و خوشقلب بود. ولی در سادهلوحی نظیر نداشت. بهزحمت میتوانست مرغهای مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج میکرد بقیه را نمیتوانست بشمارد.
بخوانیدقصه کودکانه: شریک زیرک و مرد سادهلوح
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. دو شریک بودند، یکی دانا و دیگری نادان و به تجارت مشغول بودند. در راه کیسهای پرِ پول پیدا کردند و گفتند که «سودِ کارِ نکرده، در جهان بسیار است.»
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: مردی که زیاد نمیدانست || هانس ساده
داستان کودک: روزی روزگاری مرد جوان و سادهدلی زندگی میکرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعلبند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعلبند برای این هفت سال کار، یکتکۀ بزرگ نقره به او داد و گفت: «این هم مزد تو!»
بخوانیدداستان مصور نوجوانان: هانس خوش شانس || هانس ساده لوح و هانس شجاع
یکی بود یکی نبود. پسری بود به نام هانس که از اون پسرهای خوب روزگار بود؛ خوش قلب و مهربون، باگذشت، فداکار و خلاصه همه خوبیهای دنیا یکجا توی این پسر جمع بود. اما این پسر فقط يك عیب کوچولو داشت و اونم سادگی بیش از حدش بود.
بخوانید