ماهی قرمز کوچولو تنها بود. آب حوض توی سرمای زمستان یخ بسته بود. زیر یخ، یک ماهی قرمز کوچولو تنها زندگی میکرد، اما او همیشه با گنجشکها حرف میزد
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : زمستان
قصه کودکانه: چشم دکمهای | آدم برفی غمگین
چشم دکمهای تکوتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدمبرفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شالگردن دور گردنش. دو چشم او دو دکمهی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوکتیز.
بخوانیدقصه کودکانه: بازی باد زمستانی || روز تولد با همهی روزها فرق دارد
باد سرد زمستانی، تند وزید و گفت: «هوهو... امروز، روز تولد من است. باید با همهی روزها فرق داشته باشد.» باد زمستانی بازهم هو هو کرد، اینطرف و آنطرف وزید و گفت: «کجا بروم؟»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!
روزی از روزها که فصل پاییز کمکم داشت تمام میشد، یک پارو به حیاط خانهای رفت. پارو گوشهی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشهی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چهکار میکنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه : کی از همه پرزورتره؟ || قصه گنجشک کوچولو
یکی بود، یکی نبود. یه گنجشک بود. یک گنجشک کوچولو که تازه یک بهار و یک تابستان و یک پاییز از زندگیاش گذشته بود؛ این بود که گنجشک کوچولو هنوز برف ندیده بود، یخبندان ندیده بود، از سرما نلرزیده بود...
بخوانید