داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانهاش بیرون آمد. او نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا میتوانم مرغ و خروس بگیرم. امروز میخواهم بهاندازهی چند روز غذا جمع کنم.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : روباه
قصههای لافونتِن: داستان گرگ و روباه || فریب حقهبازها را نخورید
داستان آموزنده: روباهی از راهی میگذشت. شب بود و تاریک و تازه ماه در آسمان پیدا شده بود. ناگاه به چاهی رسید. در آن نگاه کرد. عکس ماه توی آب بود. روباه گرسنه پنداشت که قرص پنیر است.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گربه و روباه || دانش کم چیز خطرناکی است!
داستان آموزنده: یک گربۀ بسیار زیرک با یک روباه فریبکار همراه شده بودند که به جایی به زیارت بروند. هردو غذای کافی خورده و معده خود را از مرغِ پخته و پنیر تازه پر کرده بودند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر و گرگ و روباه || چاه نکن بهر کسی!
قصه آموزنده: شیری در بیشهای دچار بیماری شد. هم پیر شده بود و هم پایش درد میکرد. به هر سویی طبیب فرستاد تا بیماری او را درمان کنند. هرکس که چیزی میدانست پیشنهادی میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان روباه مکار و بز ابله || عاقبت اندیش باش!
قصه آموزنده: روباهی دوراندیش و دانا با بزی کوتاهفکر و نادان همسفر شدند. سر راه به چاهی رسیدند. چون هردو تشنه بودند در چاه رفتند و آب گوارای آن را نوشیدند.
بخوانید